اگر به مرگ طبیعی بمیرم هیچکس را نمیبخشم/
«مینویسم تا در آینده همه بدانند من در چه شبی حاجتم را گرفتم» و درست یک سال بعد در شب شهادت حضرت زینب(س) حاجت نهاییاش را میگیرد و به سرمنزل مقصود میرسد؛ او آمده بود تا شهادت را معنا بخشد.
باورش سخت است که در کوچههای همین شهر، از بین آدمهای همین نژاد، افرادی باشند که دغدغههای آسمانی داشته باشند.
این بار بیشتر از همیشه فرق میکند؛ این بار دیگر وصلههای نامردان روزگار با هیچ چسبی نمیچسبد. این بار قهرمان قصه ما ایرانی است و ازنظر مالی هم بهاندازه کفاف خرج زندگیاش داشته، اما باید باور کرد عشق و ارادت به اهلبیت(ع) تنها دغدغه مهم زندگی او بوده است.
کافی است چند قدمی در خیابان راه بروی، انواع مغازهها و صاحبان آن جلوی چشمانت ظاهر میشود. از بین همین آدمها با دغدغههای حسابگرانه و کاسبکارانه خود، مردانی پیدا میشوند که حسابگری را کنار گذاشته و باخدا معامله کردهاند.
مردانی که تمام دغدغه زندگیشان مبارزه با استکبار و ظلم و آرمانشان جنگ در اسرائیل و دفاع از مردم فلسطین است؛ با گردش روزگار برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) خیز برمیدارند و در راه دفاع، جان خود را هدیه میکنند.
گروهی از بچههای هیات مذهبی دانشگاه امام رضا(ع) به همراه حجتالاسلام یادگاری در ظهر یکی از همین روزهای گرم رمضان قرار دیداری با خانواده شهید مدافع حرم گذاشتهاند. با آنها همراه میشوم تا بدانم چگونه میشود در این زمانه فردی پیدا شود که بدون هیچ مشکلی در زندگی، خانواده، همسر و دو فرزندش را رها کند و دفاع از حرم را اولویت اصلی زندگی خود بداند.
مصطفی عارفی 36 ساله از همین آدمها بود. ام.دی.اف کار بود. جوانی باوجود شغل مناسب و خانوادهای خوب … باید از اینها گذشت. این دغدغههای مادی برای آنها که به فکر زندگی عادی نبودند، بیارزش است.
تک پسر خانواده مشهدی، از اوایل دوران جوانیاش بسیار سیاسی بوده و آنقدر حرصوجوش سیاست را میخورده که همسرش جرأت نمیکرده در مورد امور دیگر لب به اعتراض باز کند.
پدرش تعریف میکند که اگر سوریه نمیرفت بازهم هیچوقت برای امربهمعروف و نهی از منکر کوتاه نمیآمد و مدام به همه یادآوری میکرد که «باید سنجیده عمل کنیم نه اینکه سنجیده آن را کنار بگذاریم».
او همیشه شب قبل از راهپیماییها به منزل مادربزرگش میرفت تا همه را دورهم جمع کند و در اهمیت راهپیمایی سخنها میگفت و تا صبح همه را نسبت به ارزش و اهمیت آن توجیه میکرد مخصوصاً به راهپیمایی روز قدس که عجیب برایش واجب بود.
همه حرف او در این خلاصه میشد که «من برای زندگی عادی آفریده نشدهام» و اینجاست که این حرف او پررنگ میشود که «اگر به مرگ طبیعی بمیرم هیچکس را نمیبخشم».
جوان قصه ما میخواست مؤثر باشد و آرزویش جنگ تنبهتن با اسرائیل بود، اما دفاع از حرم را در جبر زمانه خود وظیفه شرعی میدانست.
فردی که تکیهکلامش «بیشتر از اینها باید آدم شد» باشد چه جایگاهی بالاتر از شهادت میتوانست کسب کند؟ شهادت انتهای آدم شدن است و بهجز شهادت همه مقامها برایش کم است.
بحث سوریه و عراق که پیش میآید، آرام و قرار ندارد. از طرف بسیج پیگیری میکند اما به نتیجه نمیرسد.
اطرافیان میگفتند رفتن به سوریه خودکشی است و آقا مخالفند. همسرش به شرطی اجازه میدهد که آقا مخالف نباشد و وقتی رهبری در صحبتهای خود صراحتاً از مدافعان حرم یاد میکنند دیگر شکی باقی نمیماند.
شبی همسرش خواب میبیند آقا به منزلشان آمده و 4 هدیه داده است و گفتند برسد به دست مصطفی.
تا این خواب هیچ سفری به سوریه و عراق میسر نشده بود اما هفتههای بعدازآن، مصطفی 4 بار با هزینه شخصی خود به مدافعان حرم در عراق پیوست و 4 هدیه آقا اینگونه تعبیر میشود.
از وقتی میفهمد شهرکهای شیعهنشین سوریه تهدید شدهاند، با هر بار دیدن تصاویر سوریه به حدی منقلب میشود که هیچچیز نمیتواند مانع هجوم سیل اشک و حسرت او شود.
ناامیدانه در آرزوی رفتن به سوریه شب و روز را سر میکند.
در ناامیدیها به حرم میرود تا دو رکعت نماز حضرت فاطمه(س) بخواند … شب ولادت حضرت زینب(س) که میشود، میگوید «تا حاجت نگیرم از حرم برنمیگردم». ساعتهای متمادی در حرم میماند و بعد از برگشتن، یادداشتی مینویسد که «حاجتم را در این شب گرفتهام و مینویسم که در آینده همه بدانند من در چه شبی حاجتم را گرفتم» و درست یک سال بعد در شب شهادت حضرت زینب(س) حاجت نهاییاش را میگیرد و به سرمنزل مقصود میرسد؛ او آمده بود تا شهادت را معنا بخشد.
کمتر از یک هفته از آن شب ولادت، مسئول اعزام به سوریه عوض میشود و مصطفی برای کلاسهای آموزشی به تهران میرود اما داستان سوریه فرق میکند؛ سوریه اولین و آخرین اعزامش، «شهادت» است.
مصطفی عارفی از همان ابتدا دنبال سوریه بود اما سنگهای زیادی را در پیش پایش انداختهاند، داستان وقتی جالب میشود که وقتی به همسرش میگویم از مسئولان چه میخواهد فقط میگوید: «بگذارند کسانی که دلشان میخواهد، بروند؛ سنگاندازی نکنند».
چند ماه آموزشهای سختی در تهران و مشهد میبیند. در خنثی کردن بمب و تهیه نارنجک مهارت زیادی پیدا میکند و بالاخره بعد از یک سال و نیم دوندگی، به سوریه اعزام میشود.
در عملیات موفقیتآمیز تدمر با فرماندهی مصطفی که هدف، آزادسازی امامزادههای منطقه بود، از اینکه مؤثر واقع شد، بسیار شاد بود.
بعدازآن در جهت تثبیت موقعیت امامزادهها به منطقه جبلالمزار میروند؛ برای رفتن به منطقهای پوشیده از کوه در ارتفاعات استخاره میگیرند که خوب میآید. فرمانده گروهان امام رضا(ع) که همیشه پیش از نیروها حرکت میکرده است، معتقد بود که «باید در عمل فرمانده باشد».
شبهنگام بعد از تماس با خانوادهاش، برای شناسایی منطقه به لبه جلویی پرتگاه میرود تا از امنیت آن مطمئن شود؛ در همین لحظه نارنجک دستی به سویش پرتاب میشود و او را مجروح میکند.
بااینکه مجروح خودش بوده اما پشت بیسیم که نیروی کمکی میخواهد نمیگوید که خودش مصدوم است.
تا دو روز آتش به همان منطقه سرازیر میشود و بعد از تغییر موضع گروهان، میتوانند پیکر او را برگردانند.
در سوریه با بچهها قرار میگذارند هر کس که شربت شهادت نوشید و امام حسین(ع) را دید، لبخند بزند … این لبخند پس از دو روز هم روی صورت او میدرخشد.
صبح روز بعد از انفجار، همسرش منتظر برگشت او به خانه است که خبر شهادتش را از همسر یکی از رزمندگان میشنود.
خانم عارفی میگوید که همیشه منتظر خبر شهادتش بودم اما این بار چون منتظر برگشتش بودم بسیار شوکه شدم …
خبر شهادت پدر را مادر به طاهای هشتساله میگوید و او بسیار آرام و عادی قبول میکند. خبر شهادت او عجیب نیست؛ او که حتی درگذشته به همسرش تأکید کرده بود «در مراسم من پیش نامحرمان سخنرانی نکن».
از همسرش میپرسم: به او نگفتی که آنها در یک کشور دیگرند و وظیفه شما نیست؟
پاسخ میدهد که او همیشه میگفت: «مرزبندیها را اسرائیل و آمریکا قرار دادهاند و برای من بد است که پشت مسلمانها را خالی کنم چراکه حفظ حریم اهلبیت(ع) و اسلام و دفاع از مسلمانان به عهده همه ماست و نمیتوانم تعرضها را تحمل کنم.»
از مادر شهید میپرسم که چگونه اجازه داد تنها پسرش به جنگی برود که شانس زنده ماندنش بسیار کم است؟
مادر با اشک چشم پاسخم را اینگونه میدهد که مصطفی زمانی به آرامش میرسید که در جبهه باشد و من وقتی ناآرامی او را میدیدم راضی بودم که برود. او به ما میگفت «اگر من رفتم بهجایش دو مصطفی (طاها و امیرعلی) برای شما گذاشتم».
پدر مصطفی تعریف میکند که فرماندهان وقتی برای دلجویی به دیدنمان آمدند میگفتند: «بیشتر از شما، ما ناراحت هستیم، چراکه نیروی متخصص و متبحر خود را از دست دادیم».
تابلو فرشی با نقش شهید به خانوادهاش هدیه کردیم تا شاید تاروپود زندگیمان را به شهدا وصل کرده باشیم.
از خانواده عارفی خداحافظی میکنیم درحالیکه میدانم هزاران خانواده مدافع حرم در همین شهر، زیر همین سقف آسمان زندگی میکنند و ما از آنها بیخبریم.